توضیح کوتاه

بخشی از کتاب:
پیش از آن، کم‌کم بوی سوختگی قرارمان، در ایستگاه لیون، به یوکایدی یوکایدا رسیده‌ بود. بله، همه کس زندگی‌اش که حتماً او بود، آرتور فرانکی من، چون مطمئنم این من بودم که در ایستگاه سوختم. هو هو، زیر کلاه آفتاب‌گیرم، خنده‌ای ابلهانه سر دادم، گندش بزند، عینکی کوچولوی من، گندش بزند… خب. جوری قیافه گرفتم که یعنی اصلاً نمی‌خواهم ببوسمش و چیزی نگفتم. اولش می‌شود بیشتر از اینکه مسافر قطار باشی، دوجنسی باشی و بعد، در آن لحظه زندگی‌ام، واقعاً شکل پیردخترها بودم. من که عزا گرفته ‌بودم. گند، تعطیلات این بود؟ خب، دوست دختر خوب، زود از آرتور کوچولو با عینک ری‌بن خلبانی دلسرد شدم و دو صندلی کنار هم رو به جلو را برای‌شان خالی کردم. تمام طول راه، خواب بودم. جدی، دورنمای جابه‌جا شدن در قطار شلوغ با آن دوتا توپ آهنی که به پایم بود، همین‌جوری هم خسته‌ام کرد…

توضیحات

رمان بزرگسال

نقد و بررسی‌ها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “رمان دلم میخواهد گاهی در زندگی اشتباه کنم”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پانزده − دو =